ناهماهنگ



دور خودت یه خط بکش .

وقتی .

به قول شاعر یه حالتیه که :

از این همه صدای بد،
اخبار بد انگار.
.
هر گوشه بگریزیم هم
سرسام می‌گیریم!

مونا برزویی

مثلا وقتی نمیتونی زیر بارون قدم بزنی .

لااقل به صدای رعد و برقش گوش کن.به صدای خوردنش به شیشه .

و دنیایی که دنیای من نیس.

دنیای من اتنخاب های من از دنیای بیرونه.

چطور بگم.

بیخیال.

پر حرفی نمیکنم.

به خودتون برسید .بیشتر از روزای دیگه!

 


این دیدار تلافی جویانه امروز نتایج زیادی در بر داشت.

۱_صبوری کردن سقف و حدی نداره و هی میتونیم بیشتر صبور باشیم .و هی بیشتر!

۲_نرود میخ اهنی در سنگ!و اینکه خیلیا کلا نسبت به هر حرف و سخن انتقادی و پیرامون اینکه "جمع کن خودتو" بی توجهی مفرط دارن و کلا جمع نمیشن!

۳_از آدمی که از آبروش نمیترسه باید ترسید!

۴_میشه چشم باز باشه اما چیزی رو نبینه.

۵_زندگی همینه که هس!

۶_اینکه قواعد اساسا در اشخاص امور ثابت و مشخصی نیستن و کلا ادما وقتی واسه راحتیشون قواعد خارحی رو میشن به طریق اولی در خودشون خیلی راحت قواعدی که وضع کردن رو میشکنن تا راحت تر باشن.!

۷_با کسی که تنها پزش گوشی ایفون پرومکسشه نمیشه درباره خیلی چیزا حرف زد!


آدمای امثال من .

فقط باید ذهنشونو مشغول کنند که به هیچی فکر نکنن .

یعنی از بس هی کار کنن و فعالیت ذهنیشون زیاد بشه که وقت فکر کردن نداشته باشن.

و اگه فکر کنن .ممکنه از فکر کردن دیوونه بشن!

.

داشتم سر ناهار "با یه حرف بابا فقط" به این فکر میکردم که زن داداش ،وقتی ازدواج کرد از الان من یه سال و نیم کوچیک تر بود.و من به یه سال و نیم پیش خودم فکر کردم که هیییییییچی نمیفهمیدم!

بعد یه کم فکر کردم دیدم من چه انتظاری داشتم اون موقع ها از یه الف بچه.واقعا!

که مثل مامانا بفهمه.و قانع و باشعور و با ادب و مراعات کن باشه تو حرف زدن و رفتار .

بعد فکر کردم به داداش .که وقتی ازدواج کرد یه سال از الان من بزرگتر بود.و من بازم به این فکر کردم که من چه انتظاری داشتم.از یه بچه !واسه اینکه اندازه بابا درک کنه.اندازه بابا مرد باشه .

بعد خدا رو شکر کردم که دلگیریامو بروز نمیدادم و سرم گرم کتاب و رمان و درس میشد و بیخیال میشدم.

بعد که یه کم فکرهام عمیق تر شد و  ناهارم کامل از دهن افتاد ‌به این فکر کردم که اگه امسال اینو میگم.اگه الان اینو میگم.پس بعید نیس .که دلگیریای الانم ازشون،نه فقط اونا از هر کی ، چند سال دیگه ،به همین منوال که گذشت،بیخود باشه.بیجا باشه و حتی چند سال دیگه بدتر !حق رو بهشون بدم.

ناهار یخ زده رو بی رغبت میل کردم و ترجیح دادم به مانند گذشته سرم تو کتابام و وبلاگ و گروه کلاسی باشه .فقط با این تفاوت که دیگه از هیچ کس انتطار بیخودی نداشته باشم از این به بعد.و مشغله بیخود درست نکنم تو فکر خودم!

 

 

این بود انشای من!

خیلی اخلاقی تموم شد.

نباید اینطوری تموم میشد.

اصلا چرااااا؟

اصلا وقتی من به اون سن میفهمیدم یکی که ازم بزرگتره نباید یه کاریو بکنه .چرا اونا نمیفهمیدن؟؟؟هاااااااا؟؟؟باید فکر بشه .که ادما هر چی به جلو میرن هم عاقلتر میشن هم خنگتر.و دلیل این پارادوکس چیه؟

 

اینه میگم نباید فکر کنم!

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان کتاب خارجی مشاوره روانشناسی، خانواده، تحصیلی و نظام وظیفه منتظران ظهور تفریحات سالم دیجی سیویل مطالب اینترنتی روایت شب neginkavirest دوازده فروردین T-H سیر تحول